شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲

رفتی به سلامت به سلامت به سلامت

امید که آئی و من آیم به سلامت

سر در قدمت بازم و جان را بسپارم

دست من و دامان تو تا روز قیامت

از روی کرم یاد کن این بندهٔ خود را

ای جان به فدای تو و آن نامه و نامت

دل زنده شود چون برسد از تو پیامی

یابیم حیات ابدی ما ز پیامت

هرچند ملامت که کند عقل ز عشقت

عاشق نرود از سر کویت به ملامت

آمد دل و در دام سر زلف تو افتاد

مرغیست مبارک که فتادست به دامت

جانا نظری کن که منم بندهٔ سید

تو شاه جهانی و جهان باد به کامت