شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۵

تا که سودای خیالش در سویدا جا گرفت

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

در هوایش چون بنفشه ما ز پا افتاده ایم

نرگسش عین عنایت از سر ما وا گرفت

چشم ما بر پردهٔ دیده خیالش نقش بست

خوش نگاری لاجرم در دیدهٔ ما جا گرفت

روضهٔ رضوان نجوید میل جنت کی کند

هر که در میخانهٔ ما همچو ما مأوا گرفت

ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم

گرد و خاک آن در او ، دامَن ما را گرفت

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

لاجرم از آب چشم ما جهان دریا گرفت

سید ما گر جفائی می کند ما بنده ایم

بندگان را کی رسد بر شاه بی همتا گرفت