شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱

آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت

بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت

شمع معنبر نهاد مجلس جان بر فروخت

در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت

تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت

عارف معروف من غیب و شهودم بسوخت

یک نفسی جام می همدم ما بود دوش

از دم دل سوز ما نیست و بودم بسوخت

آتش سودای او گرد دکانم گرفت

جمله قماشی که بود مایه و سودم بسوخت

ملک فنا و بقا جمله بر انداختم

چند از این و از آن بود و نبودم بسوخت

سوختهٔ همچو من در همه عالم مجوی

کز نفس سیدم جمله وجودم بسوخت