شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱

نعمت الله حریف مستان است

عاشق روی می پرستان است

در خرابات مست لایعقل

ساقی بزم باده نوشان است

والهٔ زلف روی محبوب است

فارغ از جمع و از پریشان است

نوبت زهد و زاهدی بگذشت

دولت عشق و دور رندان است

نوش کن جام می که نوشت باد

گر هوایت به آب حیوان است

در دلم درد و در سرم سودا

باده درجام و عشق در جان است

هرکجا ساغری که می یابی

نعمت الله همدم آن است