شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست

جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست

این همه جام مرصع پر ز می داریم ما

با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست

عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما

گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست

خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم

زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست

گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما

زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است

چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات

این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است

مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور

جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است