شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱

هرچه می بینی همه نور خداست

تا نه پنداری که او از ما جداست

دیدهٔ دل باز کن تا بنگری

روی جانانی که نور چشم ماست

۳

جز صفات ذات او موجود نیست

ور تو گوئی هست آن عین خطاست

ما و او موجیم و دریا از یقین

کثرت و وحدت نظر کن از کجاست

آشکارا ونهان دیدم عیان

صورت و معنی و جان و دل خداست

۶

هر که او بینای ذات او بود

دیده از نور صفاتش با صفاست

طالب و مطلوب نبی است و ولی

کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست

من چو منصورم روم بر دار عشق

بر سردار فنا دار بقاست

۹

خود تو را گفتن روا نبود چنین

لیک چون امرت مرا گفتن رواست

مستم از جام شراب لم یزل

نقلم از لعل لب آن دلرباست

عاشق و معشوق عشقم ای عزیز

نعمت اللهم چنین منصب کراست