شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

ذوق ما داری درآ در بحر ما ، ما را طلب

آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب

موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد

حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب

ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست

عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب

هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان

دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب

نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل

گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب

قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز

خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب

آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود

روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب

دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار

گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب

اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان

نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب