شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر

ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر

مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی

بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر

چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج

چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر

توئی که بر لب دریای جسم معتکفی

تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر

بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش

تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر

تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست

تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر

چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری

تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر

تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن

تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر

منم ز جام الست و می بلی سرمست

تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر

تو در خماری و میخانه را نمی جوئی

تو را ز مستی مستان آن سرا چه خبر

هزار چشمه آب حیات در نظر است

تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر

برآ به دار فنا تا بقای ما بینی

فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر

تو را چو درد دلی نیست ای برادر من

ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر

به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی

ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر

چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی

ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر

به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز

تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر

چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه

تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر

نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب

تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر

ز حال سید ما گر خبر نمی داری

عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر