عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳

در آتش آمدیم و فعانی نداشتیم

بودیم شمع شوق و زبانی نداشتیم

صد شیوه یافتیم ز معشوق روز وصل

وز بهر نیم شیوه بیانی نداشتیم

صد ره به دیر و کعبه قدم رفت و هیچ گاه

دستی نیافتیم و عنانی نداشتیم

در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد، لیک

در شیشه ناشکسته فغانی نداشتیم

دایم زدیم غوطه در آتش برای خلق

در هیچ کس به مهر گمانی نداشتیم

میلی نداشتیم به سودای کس، ولی

در هیچ شهر نرخ گرانی نداشتیم

عرفی بنافت پنجهٔ ما جور بخت پیر

شکر خدا که بخت جوانی نداشتیم