عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

عفوت آوردم، دل شرمنده را آتش زدم

خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم

کاو کاو خانه کردم، جنس بی قیمت نبود

شگر گفتم گوهر ارزنده را آتش زدم

خنده ار با گریه دیدم بر در رد و قبول

گریه را مقبول خواندم، خننده را آتش زدم

بانگ هیهاتی ز دل بر داشتم کز گرمی اش

مرده را بیدار کردم، زنده را آتش زدم

دیده از مقصود بستم، چشمهٔ لذت گشود

خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم

دوستان را تا شدم آیینه دار از خوب و زشت

مو به موی عرفی شرمنده را آتش زدم