عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹

بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم

به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم

بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی

نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم

بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر

که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم

بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم

که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم

بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر

ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم

بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم

به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم

ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند

که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم