مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار
که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار
نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار
هم امسال یافتست بر جویبار بار
که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار
ز فراشی صبا ره باغ رفته بین
چو روی سمنبران سمنها شکفته بین
گل نو شکفته را مه نوگرفته بین
پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین
که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار
چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل
ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل
به ظارهاش ز شهر دوان خلق خیل خیل
زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل
که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار
چو رعد از میان ابر دمادم بغردا
دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا
به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا
سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا
مگر خون آن رگست که خوانیش لالهزار
به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ
دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ
چو پیران به کودکی سپیدش شود ز نخ
وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ
که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار
ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ
ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ
به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ
نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
شگفتا که نادر است همه صنع کردگار
کنون از شکوفهام شک افتاده در ضمیر
که گر شیرخوارهاست به صورت چراست پیر
و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر
دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر
همه مست و می پرست همه رند و بادهخوار
بده باده کز بهار جهان گلستان شده
گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده
یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده
نه صلصلستان شده که غلغلستان شده
ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار
چو آبستنان کند همی ابر نالهها
که تا خرد بچگان بزاید ز ژالهها
پس آن ژالهها چکد بر آن سرخ لالهها
چو در دانههای خرد به لعلعین پیالهها
و یا قطرههای خون به گلگون رخ نگار
الا یا پریوشا الا یا سمنبرا
سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا
به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا
همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا
بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار
شبستان چه می کنی به بستان خرام کن
به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن
به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن
که زخم فراق را به وصل التیام کن
که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار
همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ
من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ
مگر بهر چاره را کنی حیلهای چو زاغ
که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ
پس وصل من بری مرآن حیله را به کار
ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر
به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر
که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر
در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار
الا ای که قوت تو شب و روز هست می
گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی
به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش طی
بزن جام یک منی به آواز چنگ و نی
دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار
پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن
پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن
پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن
هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن
هم از نغز بوی این چمن تالی تتار
هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم
بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم
ببارد همی گهر بپاشد همی درم
چنان چون به صبح عید ملکزادهٔ عجم
مه برج احتشام در درج افتخار
فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست
خداوند اختران کهینتر غلام اوست
بهر نامه نامها همه زیر نام اوست
زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست
جهانیست با ثبات سپهریست با وقار
بکینتوزی آسمان بدیو افکنی شهاب
برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب
گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب
کرم هاش بیشمر هنرهاش بیحساب
چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار
بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند
سرانجام دست غم بسر از ندم زند
همان پیک و هم کیست که با او قدم زند
نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند
ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار
چه صدیق متقی چه زندیق متهم
چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم
بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم
بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم
بتابد به برگ گل چنان چون به نوک خار
ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست
جمال مجسمست جلال مجردست
عطای مصورست نوال مجردست
چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست
بدانگه که سرکند سخنهای آبدار
به هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال
کند طی هر سخن کند حل هر سوال
گرفتهست و یافته به تایید ذوالجلال
ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال
همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار
بیان بدیع او معانی چو سرکند
سخن گر مطولست چنان مختصرکند
که هرکس که بشنود تواند ز بر کند
همان حل مشکلات در اول نظرکند
اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
به هر علم بیبدل به هر کار بیبدیل
بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل
نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل
نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل
سخنسنج و پاکمغز گرانسنگ و هوشیار
زهی ای به ملک فضل خداوند راستین
سپهرت بر آستان محیطت در آستین
امیران شه نشان به خاک تو رهنشین
مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین
به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار
تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز
تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز
همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز
حسد در دل عدوت چو چرکاندرورن چغز
بهجوش آردش همی دمادم ز خار خار
چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره
چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زره
چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه
همی چرخ گویدت که احسنت باد و زه
ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار
بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا
تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا
ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا
ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا
که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار
زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا
تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا
شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا
مخالف بگریدا موالف بخنددا
سنانها روان شکر اجلها امل شکار
چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها
کتفها ورم کند ز آسیب گرزها
بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها
چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها
که برجسته و بلند نماید به کشتزار
تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین
مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین
همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین
به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین
که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار
چو روز و شب جهان کهگردند بیش وکم
کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم
دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم
سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم
وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار
از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله
که گر جذر با عدد نماید معادله
عدد را کنند بخش بَرو بی مساهله
چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله
ز هر هشت تیغ زن بههریک رسد چهار
الا تا بروی بحر نشاید کشید پل
الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل
الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل
الا تا درون خم شود خون تاک مل
مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار
نشستنگهت مدام دلفروز قصر باد
کمالات بیشمر به ذات تو حصر باد
به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد
ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد
که جاوید در جهان بماناد روزگار
چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد
گهرهای نظمشان همه آبدار باد
ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد
چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد
بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار