ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۸۴ - ادامهٔ حکایت گرمابه و گرمابه‌بان

و بعد از آن که حال دنیاوی ما نیک شده بود هر یک لباسی پوشیدیم روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آن جا نگذاشتند. چون از در دررفتیم گرمابه‌بان و هرکه آن جا بودند همه برپای خاستند و بایستادند چندان که ما در حمام شدیم و دلاک و قیم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بیرون آمدیم هر‌که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی‌نشستند تا ما جامه پوشیدیم و بیرون آمدیم و در آن میانه حمامی به یاری از آنِ خود می‌گوید: «این جوانانند که فلان روز ما ایشان را در حمام نگذاشتیم‌» و گمان بردند که ما زبان ایشان ندانیم من به زبان تازی گفتم که «‌‌راست می‌گویی ما آنیم که پلاس پاره‌ها در پشت بسته بودیم‌» آن مرد خجل شد و عذرها خواست و این هردو حال در مدت بیست روز بود و این فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پیش آید نباید نالید و از فضل و رحمت آفریدگار جلّ جلاله و عمّ نواله ناامید نباید شد که او تعالی رحیم است.