چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم، به راه مرند و با لشکری از آنِ امیر وهسودان تا خوی بشدیم و از آن جا با رسولی برفتیم تا برکری، و از خوی تا برکری سی فرسنگست و در روز دوازدهم جمادی الاولی آن جا رسیدیم، و از آن جا به وان وسطان رسیدیم.
در بازار آنجا گوشت خوک، همچنانکه گوشت گوسفند میفروختند، و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی، و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم. هیژدهم جمادی الاولی بود و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیانست و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگست و آنجا امیری بود، او را نصرالدوله گفتندی، عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت، هر یکی را ولایتی داده بود، و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند: تازی و پارسی و ارمنی، و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آنجا برفتیم و به رباطی رسیدیم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر، مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روزِ برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم، به درهایی در نهاده بود، آنجا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود، به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعهای دیدیم که آن را «قِف اُنظر» میگفتند. یعنی «بایست بنگر».
از آن جا بگذشتیم، به جایی رسیدیم که آنجا مسجدی بود، میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است، و در آن حدود مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که: از این چه میکنید؟ گفتند: این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید، همه را در چاه جمع میکنیم و از آنجا در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.