من در خدمت یکی از بزرگان بودم. چون بی وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم: ای ابله، تو دل در کسی میبندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده است، خویشتن را دریاب، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش. نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و به نشاط و رغبت روی به کار آخرت آورد.
روزی در بازاری میگذشتم صیادی جفتی طوطی میگردانید؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد به دو درم بها کرد و من در مِلک همان داشتم. متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمییافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود؛ آخر توکل کردم و بخریدم و ایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم. چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما به مجازاتی نمیرسد، اما در زیر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. گفتم: ای عجب، گنج در زیر زمین میبتوانید دید، و از مکر صیاد غافل بودید؟! جواب دادند که: چون قضا نازل گشت به حیلت آن را دفع نتوان کرد؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید. من زمین بشکافتم و گنج در ضبط آورد. و باز مینمایم تا مثال دهد که به خزانه آرند، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند.
ملک گفت: تخم نیکی تو پراگندهای رَیع آن ترا باشد، مزاحمت شرط نیست.