مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۹

دل خون خواره را یک باره بستان

ز غم صدپاره شد یک پاره بستان

بکن جان مرا امروز چاره

وگر نی جان از این بیچاره بستان

همه شب دوش می گفتم خدایا

که داد من از آن خون خواره بستان

دل سنگین او چون ریخت خونم

تو خون من ز سنگ خاره بستان

به دست دل فرستادم دو سه خط

یکی خط را از آن آواره بستان

در آن خط صورت و اشکال عشق است

برای عبرت و نظاره بستان

دلم با عشق هم استاره افتاد

نخواهی جرم از استاره بستان