زاهد بدین اشارت حالی انتباهی یافت، و بیش ذکر آن بر زبان نراند، تا مدت حمل سپری شد. الحق پسری زیبا صورت مقبول طلعت آمد. شادیها کردند و نذرها بهوفا رسانید. چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که به حمامی رود، پسر را به پدر سپرد و برفت. ساعتی بود معتمد پادشاه روزگار به استدعای زاهد آمد. تأخیر ممکن نگشت؛ و در خانه راسوی داشتند که با ایشان یکجا بودی و به هر نوع از وی فراغی حاصل شمردندی، او را با پسر بگذاشت و برفت. چندانکه او غایب شد ماری روی به مهد کودک نهاد تا او را هلاک کند. راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد بازآمد راسو در خون غلطیده پیش او باز دوید. زاهد پنداشت که آن خون پسر است، بیهوش گشت و پیش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت. چون در خانه آمد پسر را به سلامت یافت و مار را ریزهریزه دید. لختی بر دل کوفت و مدهوشوار پشت به دیوار بازگشت و روی و سینه میخراشید:
نه به تلخیِ چو عیشِ من عیشی
نه به ظلمتِ چو روز من قاری
و کاشکی این کودک هرگز نزادی و مرا با او این الف نبودی تا به سبب او این خون ناحق ریخته نشدی و این اقدام بی وجه نیفتادی؛ و کدام مصیبت از این هایلتر که هم خانه خود را بی موجبی هلاک کردم و بی تأویل لباس تلف پوشانیدم؟
شکر نعمت ایزدی در حال پیری که فرزندی ارزانی داشت این بود که رفت! و هرکه در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جریده عاصیان مثبت گردد و ذکر او از صحیفه شاکران محو شود. او در این فکرت میپیچید و در این حیرت مینالید که زن از حمام در رسید و آن حال مشاهدت کرد؛ در تنگدلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در این مفاوضت خوض پیوستند، آخر زاهد را گفت: این مثل یاددار که هرکه در کارها عجلت نماید و از منافع وقار و سکینت بیبهر ماند بدین حکایت او را انتباهی باشد و از این تجربت اعتباری حاصل آید.
اینست داستان کسی که پیش از قرار عزیمت کاری به امضا رساند. و خردمند باید که این تجارب را امام سازد، و آینه رای خویش را به اشارت حکما صیقلی کند، و در همه ابواب به تثبیت و تانی و تدبر گراید، و از تعجیل و خفت بپرهیزد، تا وفود اقبال و دولت به ساحت او متواتر شود و امداد خیر و سعادت به جانب او متصل گردد، والله ولی التوفیق.