و مُطَوَّقه به مسکنِ موش رسید. کبوتران را فرمود که فرود آیید. فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند. و آن موش را زِبرا نام بود، با دهای تمام و خرد بسیار، گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده. و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را در دیگری راه گشاده، و تیمار آن فراخور حکمت و بر حسب مصلحت بداشته. مطوقه آواز داد که: بیرون آی! زبرا پرسید که: کیست؟ نام بگفت، بشناخت و به تعجیل بیرون آمد.
چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بر رخسار جویها براند و گفت: ای دوست عزیز و رفیق موافق، ترا در این رنج که افگند؟ جواب داد که: انواع خیر و شر به تقدیر بازبسته است، و هرچه در حکم ازلی رفتست هرآینه بر اختلاف ایام دیدنی باشد، از آن تَجَنُّب و تَحَرُّز صورت نبندد.
و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید، و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست، تا غبار آن نور بصر را بپوشانید، و پیش عقلها حجاب تاریک بداشت، و جمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم. و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و به قدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمیتوانند پیوست، و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب مینماید. و هرگاه که حکمی نازل میگردد قرص خورشید تاریک میشود و پیکر ماه سیاه. و ارادت باری، عزت قدرته و علت کلمته، ماهی را از قعر آب به فراز میآرد، و مرغ را از اوج هوا به حَضیض میکشد، چنانکه نادان را غلبه میکند میان دانا و مطالب او حایل میگردد.