عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱

صد مُهر می نهم به لب گفت و گوی دل

تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل

دامن به سلسبیل نیالاید آن که او

در چشمه سار درد کند شست و شوی دل

بگداختیم مرهم و الماس ریختیم

آن بر مراد راحت و این در گلوی دل

با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار

ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل

تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد

برداشتیم دست غم از زیر و روی دل

عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود

هرگز نخورده بود شراب سبوی دل