عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱

از یاد برده ام روش مهر و کین خویش

نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش

رفتم به بت شکستن و هنگام بازگشت

با برهمن گذاشتم از ننگ دین خویش

دردا که رفت فرصت و دهقان طینتم

هر دم گلی دمانده در آب و زمین خویش

نه بزم آسمان و یکی ذره در سماع

دایم به کام دل نفشاند آستین خویش

خواهی که عیب های تو روشن شود تو را

یک دم منافقانه نشین در کمین خویش

من بندهٔ شهادتم اینک نگاشتم

هم بر مزار عرفی و هم در نگین خویش