عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

آن گه که تو باشی در مردن نگرانش

با صد هوس از دل نرود حسرت جانش

دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی

غافل که دهد عمر ابد لذت جانش

بی بهره شهید تو که از پرسش محشر

از حیرت حسن تو بود لال زبانش

خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف

عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش

زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری

چون تیر ستاند بگذارد به کمانش

دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن

تا باز کشد لذت نظاره عنانش

فردا نکند جان به شهید ستمت صلح

از شومی دل بس که ستم رفت به جانش

من زایر دیری که به بازیچه ملایک

جویند رهی در دل ترسا بچه گانش