عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸

دیده ام پژمرده و حیران گل رویم هنوز

آب فرصت رفت و مشتاق لب جویم هنوز

شد خزان و بلبل از قول پریشان باز ماند

من همان دیوانه مرغ بی محل گویم هنوز

دوش دستم راه دل گم داشت از مستی، ولی

آشنای شیشهٔ می بود زانویم هنوز

هر قدم صد کاروان مشک در دنبال ماند

من به بوی نافه دردنبال آهویم هنوز

صد ره افکندم کمند ناله بر ایوان عرش

وز اثر دور است رنج دست و بازویم هنوز

ره شناس عالمم در غایت شوریدگی

می فزایند آشنایان عادت و خویم هنوز

عمرها شد کز جحیمم در بهشت آورده اند

وز غبار ظلمت عصیان سیه رویم هنوز

گرد دارو در جهان، عرفی، نگردیدم، ولی

پیچ و تاب درد دارد هر سر مویم هنوز