عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

گر مرد وفایی ره بازار الم گیر

رو پنجه ز الماس کن و دامن غم گیر

اسباب پریشانی ات ای دل همه جمع است

دامن به میان برزده و راه عدم گیر

عیشی به غم دوست برابر نتوان یافت

رو کام دو عالم همه را بر سر هم گیر

ساقی هوس آموزی جام از دل ما نیست

تاوان صراحی که شکستیم ز خم گیر

خاکستر پروانه طلبکار سموم است

آخر که تو را گفت که آهوی حرم گیر

هان زلف بر این صید مکش کاین دل عرفی ست

ای باد مسیحی ره گلزار ارم گیر