برون تازست حسن بیمثال از گرد پیدایی
مخوان بر نشئهٔ نازپری افسون مینایی
فریب آب خوردن تا کی از آیینهٔ هستی
دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی
گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا
ندارد خون کس رنگی مگر دستی به هم سایی
ز اعیان قطع کن افسانهٔ شکر و شکایت را
همان سطریست نامفهوم طوماریکه نگشایی
نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل
خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی
جنون عشق توفان میکند در پردهٔ شوقم
گریبان میدرٌد از بند بند نی دم نایی
به شوخیهای کثرت سعی وحدت بر نمیآید
چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی
به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد
ز خود رنگی نمیکاهیکه بر آیینه افزایی
وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر
چوگمگشتی به چشم هرکه آیی آفتاب آیی
ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان
حقیقت محرمانگفتند: داغ ناشناسایی
به شغلگفتگو مپسند بیدلکاهش فطرت
به مضراب هوس تاکی چوتارساز فرسایی