بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۶

ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه ‌کلاهی

خاکیم به ‌زیر قدم خویش نگاهی

آنجا که قناعت‌ کند ایجاد تسلی

گرم است سرکوه به زیر پرکاهی

۳

بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست

خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی

بر صد چمن هستی‌ام افسانهٔ نازست

خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی

از بردهٔ دل تا چه ‌کشد سعی تأمل

چون خامه زنالم رسنی هشته‌ به چاهی

۶

یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی

می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی

زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید

گردی‌ که توان بست به پیشانی آهی

آخر چو غبار نفس از هرزه دویها

رفتیم به باد و ننشستیم به راهی

۹

گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد

در آینهٔ ما عرقی ‌کرده نگاهی

بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین

آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی