بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۶

نشد حجاب خیالم غبار جسمانی

حباب رانه ز پیراهن است عریانی

جز اینقدر نشد از سرنوشت من ظاهر

که سجده می‌چکدم چون نگین ز پیشانی

چو شمع دام امید است سعی پروازم

سزد که رنگ قفس ریزم از پر افشانی

به خاک تا نشود ساز ما و من هموار

نفس نمی‌گذرد از تلاش سوهانی

ز پیچ و تاب نفس عالمی جبون قفس است

چوگرد باد تو هم‌ دسته کن پریشانی

سفر گزیده به فکر وطن چه پردازد

دوباره مرغ نگردد به بیضه زندانی

نوای عیش تو تا رشتهٔ نفس دارد

ز سطر نسخهٔ زنجیر ناله می‌خوانی

به مرگ نیز همان حب جاه خلق بجاست

مگر همابرد از استخوان گرانجانی

گداز ما چونگه آنسوی نم افتاده است

دل و دماغ چکیدن به اشک ارزانی

غبارکثرت امکان حجاب وحدت نیست

شکوه شعله به خاشاک چند پوشانی

جنون به‌ کسوت ناموس جلوه‌ها دارد

چو اشک، آینه صیقل مزن ز عریانی

چو خامه ‌گر به خموشی به سر بری بیدل

تو نیز راز دل خلق بر زبان رانی