به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی
که در خونم قیامت میکند ناز گل افشانی
چه سازم در محبت با دل بیانفعال خود
نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی
در آن محفل که بود آیینهام گلچین دیدارش
ادب میخواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی
اگر هوشیست پرسیدن ندارد صورت حالم
که من چون نالهام صد پرده عریانتر ز عریانی
دو عالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من دیگر چه میخواهد پریشانی
تنک سرمایهام چون سایه پیش آفتاب او
که آنجا تا سجودی بردهام کم گشت پیشانی
به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم
سر مو میکند مانند تصویرمگریبانی
چو شمع از نارساییهای پروازم چه میپرسی
که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی
بهکام دل چه جولان سرکنمکز عرصهٔ فرصت
نظرها باز میگردد به چشم از تنگ میدانی
سحرخندیست از عصیان من گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی
محبت تهمتآلود جفا شد از شکست من
حبابمگرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی
ورق گردانی بیتابیام فرصت نمیخواهد
سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی
دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل
محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی