بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵۲

ای هوش‌! سخت داغی‌ست‌، یادِ بهارِ طفلی

تا مرگ بایدت بود شمع مزار طفلی

قد دوتا درین بزم آغوش ناامیدی‌ست

خمیازه کرد ما را آخر خمار طفلی

ای عافیت‌تمنا مگذر ز خاکساری

این شیوه یادگار است از روزگار طفلی

ای غافل از نهایت تا کی غم بدایت

مو هم سفید کردی در انتظار طفلی

ای واقف بزرگی آوارگی مبارک

منزل نماند هر جا بستند بار طفلی

ما را ز جام قسمت خون خوردنی‌ست اما

امروز ناگوار است آن خوشگوار طفلی

تا روزگار سازد خالی به دیده جایت

چون اشک برنداری سر از کنار طفلی

چشمم به پیری آخر محتاج توتیا شد

می‌داشت کاش گردی از رهگذار طفلی

انجام پختگی بود آغاز خامی من

تا حلقه‌ گشت قامت‌ کردم شکار طفلی

تا خاک یأس بیزم بر فرق اعتبارات

یکبار کاش سازند بازم دچار طفلی

بر رغم فرع گاهی بر اصل هم نگاهی

تاکی بزرگ بودن ای شیرخوار طفلی

از مهد غنچه خواندیم اسرار این معما

کاسودگی محال است بی‌اعتبار طفلی

آخر ز جیب پیری قد خمیده گل کرد

رمزکچه نهفتن در روزگار طفلی

بر موی پیری افتاد امروز نوبت رنگ

زد خامه در سفیداب صورت نگار طفلی

امروزکام عشرت از زندگی چه جویم

رفت آن غبار بیدل با نی‌سوار طفلی