حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی
کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی
نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را
نوای حیرتم آنهم به بند تار بیسازی
سرت راه گریبان وانکرد از بیتمیزیها
وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازی
به این سامان ندانم صید نیرنگ که خواهم شد
که چون طاووس در بالم چراغانکرده پروازی
نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم
چو شمع کشته روشنکردهام هنگامهٔ رازی
غبارم در عدم هم گر هوایی دارد این دارد
که برگرد سر او گردم و بر خودکنم نازی
اگر ساحل شوم آوارهٔ یک گوهر آرامم
به توفان میگریزم تاکنم با عافیت سازی
ندانم ماجرایکاف و نونکی منقطعگردد
درین کهسار عمری شد که پیچیدهست آوازی
مگو از ابتدای من، مپرس از انتهای من
نگاهی بود خونگشتن چه انجامی چه آغازی
به جایی میرسی بیدل مباش از جستجو غافل
دری ازآشیان تا وا شود یک چند پروازی