بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۳

بیحاصلی‌ام بست به‌ گردن خم پیری

چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری

در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است

مو،‌ رست سیه‌، پیش‌تر از ماتم پیری

تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی

کافور ندارد اثر مرهم پیری

موقوف فراموشی ایام شبابست

خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری

هیهات به این حلقه در دل نگشودند

رفتند جوانان همه نامحرم پیری

آزادگی آن نیست ‌که از مرگ هراسد

بر سرو نبسته‌ست خمیدن غم پیری

دل خورد فشاری‌ که ز هم ریخت نگینش

زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری

تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن

رو آتش یاقوت فروز از دم پیری

انگشت‌نمای عدم از موی سپیدم

کردند چو صبحم علم از پرچم پیری

چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن

هشدار که زال است همان رستم پیری

بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن

من سایهٔ دیوار خودم از خم پیری