بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۱

ای سعی نگون‌، زین دشت‌، در سر چه هوا داری

کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری

صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم

تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری

۳

پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا

عریانی دیگر نیست‌ گر جامه فرود آری

غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن

بیرنگ نمی‌آید از آینه‌ ستاری

در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت

آخر به چه روی است این‌ کز پشت برون آری

۶

آگاهی و جهل از ما تمییز نمی‌خواهد

بی‌چشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری

در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها

سر بر فلکم اما از آبله دستاری

ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان‌ کردن

تشویش‌ کمی‌ها هم‌ کم نیست ز بسیاری

۹

فریاد ز افلاسم‌ کاری نگشود آخر

بی‌ناخنی‌ام خون کرد از خجلت سرخاری

پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام

چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری

بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده‌ست

دل این همه سنگین نیست وقتست‌ که برداری