ای سعی نگون، زین دشت، در سر چه هوا داری
کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری
صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم
تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری
۳
پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا
عریانی دیگر نیست گر جامه فرود آری
غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن
بیرنگ نمیآید از آینه ستاری
در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت
آخر به چه روی است این کز پشت برون آری
۶
آگاهی و جهل از ما تمییز نمیخواهد
بیچشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری
در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها
سر بر فلکم اما از آبله دستاری
ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان کردن
تشویش کمیها هم کم نیست ز بسیاری
۹
فریاد ز افلاسم کاری نگشود آخر
بیناخنیام خون کرد از خجلت سرخاری
پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام
چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتادهست
دل این همه سنگین نیست وقتست که برداری