بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۰

توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی

بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی

سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد

تبسم زیر لب دزدی‌ کز او بند قبا بندی

غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم

که می‌ترسم قیامت بر من بی‌دست و پا بندی

درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی

جز این‌ کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی

به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن

عرق‌کن نقطهٔ نظمی‌ که در وصف حنا بندی

شرارکاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد

به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی

درین صحرا عنان سیل بی پروا که می‌گیرد

سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی

به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم

خمیدن می‌کشم هر چند بر دوشم صدا بندی

به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی

مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی

به‌گردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن

چو نی چند از سبکمغزی‌ کمرها بر هوا بندی

دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد

گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی

وفا سررشتهٔ تسخیر می‌خواهد رسا بیدل

به آیینی‌که هرکس راگرفتی دست‌، پا بندی