بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۹

که‌ام من شخص نومیدی سرشتی‌ عبرت ایجادی

به صحرا گرد مجنونی به ‌کوه آواز فرهادی

به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی

که تیغش شاخ‌ گلریزست و تیرش سرو آزادی

زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی

که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی

دل صید آب شد در حسرت شوق ‌گرفتاری

رسد یارب به‌ گوش حلقهٔ دام تو فریادی

حریفان‌، جام افسون تغافل چند پیمودن

بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی

گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام می‌چیند

ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی

به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم

ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی

دماغ شعله از خار و خس افسرده می‌بالد

غرور سرکشان را بی‌ضعیفان نیست امدادی

به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن

ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی

بنای اعتبار ما به حرفی می‌خورد بر هم

به‌ چندین رنگ می‌گردد بهار از سیلی بادی

ز سعی جان‌کنیهایم مباش ای همنشین غافل

که از هر نالهٔ من تیشه دزدیده‌ست فرهادی

جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله‌ام بیدل

چو موج افتد به ساحل می‌کند ناچار فریادی