خرامان میروی در دل، چراغافروز جان و تن
زهی چشموچراغ دل، زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پر گوهر، زهی افلاک پر اختر
زهی صحرای پر عبهر، زهی بستان پر سوسن
ز تو اجسام را چَستی، ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه میگویم من ای دلبر، نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر؟! چه دارم من؟! چه دانم من؟!
بگو ای چشم حیران را: «چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را؟! چه گردی گرد آهرمن؟!
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن»
مرا باری عنایاتش، خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش، یکی طوقی است در گردن
حلاوتهای آن مُفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن؟!
بهغیر آن جلال و عزّ که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان، مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه، مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
به هر ساعت همیسازی ز کًّر و فًّر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وآنگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی
که تا چون دانهشان از کَه گزینی اندر این خرمن
همه صاحبدلان گندم که بامغزند و با لذت
همه جسمانیان چون کَه که بیمغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشک بیمعنی چه باشد؟ هیزم گلخن
خیالت میرود در دل چو عیسی بهر جانبخشی
چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها
کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن
دو غَمّاز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
حریفان را نمیگویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم، هزاران لطف میبینم
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز میترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام میترسم که شب فتنه است و آبستن
مرا گوید: «چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت؟!
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون»
همه خوف از وجود آید، بر او کم لرز و کم میزن
همه ترس از شکست آید، شکسته شو ببین مأمن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
کشاند شحنهٔ دادش ز هر گوشه به پَرویزن
چو هیزم بیخبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش، برآ چون دود از این روزن
چه خنجر میکشی این جا؟! تو گردن پیش خنجر نِه
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمهٔ سوزن
در جنّت چو تنگ آمد مثال چشمهٔ سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لِتَغْزل ذاکَ تغزیلاً
بود کان غَزْل در سوزن نگنجد کاین دمت غَزْل است
که میریسی ز پنبهْٔ تن که بافی حلّه ادکن
لباس حلّهٔ اَدکَن ز غَزْلِ پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید وریشمتابِ وحی او
تو را گوید: «بریس اکنون» بدم پیغام مُستَحَسن
چه باشد وحی در تازی؟ بهگوشاندر سخن گفتن
دُهل مینشنود گوشَت به جهد و جِدّ نوبتزن
گران گوشی و آنگه تو به گوشاندر کنی پنبه
چنانک گفت: «واستغشوا» بپیچی سر به پیراهن
گرانگوشی، گرانجسمی، گرانجانی نذیر آمد
که میگوید تو را هر یک: «الا یا علج لا تأمن»
سبکگوشی، سبکجسمی، سبکجانی بشیر آمد
که می گوید تو را هر یک: «الا یا لیث لا تحزن»
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
که بگریزند این خوبان ز شکل بارِد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
که بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر، رو
خمش کن سوی این منطق، به نظم و نثر لاتَرکَن
که برکَنده شوی از فکر، چون در گفت میآیی
مکَن از فکر دل، خود را، از این گفتِزبان بر کن
قضا خنبک زند گوید که: «مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را» هلا میکوش ما امکن
ستیزه میکنی با خود کز این پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودن
نکاحی میکند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید، گرچه جمع آیند صد عنّین و استرون
صور را دل شده جاذب، چو عنّین شهوتِ کاذب
ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجکن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خونریزی
قضا را گو: «که از بالا جهان را در بلا مفکن»