زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره
دانهٔ ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره
از امل محملکش صدکاروان نومیدیام
سبحه درگردن نمیبندد حمایل جزگره
از تعلق، حاصل آزادگان خونخوردن است
سروکم آرد بهبار از پای درگل جزگره
از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند
رشتهٔ راهت نمیبیند ز منزل جزگره
از حیا بر روی خود درهای نعمت بستهای
بیزبانی نفکند در کار سایل جز گره
غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش
زخمه جز ناخن ندارد درکف و دل جزگره
همتی ای شعلهخویان! کاین سپند بینوا
تحفهای دیگر ندارد نذر محفل جزگره
یک دل تنگ است عالم بیحصول مدعا
تابود در پرده لیلی نیست محمل جزگره
بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان
نیست در چشم گهر دریا و ساحل جز گره
صاف طبعان بیدل از هستیکدورت میکشند
از نفس آیینهها را نیست در دل جزگره