ببینم تاکیام آرَد جنون زین دامگه بیرون
پَری افشاندهام در رنگ یعنی میتپم در خون
بقدرِ هستی از بیاختیاری ساختم اما
به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون
جنون عالم از گرد سحر بیپرده است اینجا
بقدرِ داغِ اختر پنبه سامان میکند گردون
تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد
زمانی گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون
گشاد دل به آغوش تعلقها نمیسازد
چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون
جهانی را شهید بینیازی کردهام اما
طرب خونی ندارد تا کُنم رختِ هوس گلگون
چه امکان است سیل مرگ گرد حرص بنشاند
نرفت آخر به زیر خاک هم گنج از کف قارون
به خود صدعقده بستم تا به آزادی علم گشتم
به چندین سکته چون نی مصرعی را کردهام موزون
به بزم کبریا ما را چه امکان است پیدایی
مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون
سواد آگهی گر دیدهٔ هوشت کند روشن
به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون
مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرُخان بیدل
بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون