بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۰

فلک نبست ره صبح لاابالی من

پلگ داغ شد از وحشت غزالی من

به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال

دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من

خم بنای سجودم بلندیی دارد

که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من

دماغ چینی اقبال موی بینی کیست

جنون فقر اگر نشکند سفالی من

کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود

کری به‌گوش جهان بست هرزه نالی من

به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم

قفس تراش برآمد شکسته بالی من

در انتظارکه محوم‌که همچو پرتو شمع

نشسته است ز خود رفتنم حوالی من

گدای خامشم اما به هر دری که رسم

کریم می‌شنود حرف بی‌سوالی من

طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود

نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من

به هر چه ‌گوش نهی قصهٔ پریشانی‌ست

تنیده است بر آفاق شیر قالی من

فروغ ‌کوکب عشاق اگر به‌این رنگ است

به اخگری نرسد تا ابد زگالی من

چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید

به هیچ فصل نموهای پایمالی من