بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۷

گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من

رفتن رنگی تواندکرد خالی جای من

کیست‌گردد مانع انداز از خود رفتنم

شمع مقصد می‌شود چون شمع خار پای من

گر همه افسون جاهم بستر آرایی‌کند

خواب نتوان یا فتن بر اطلس دیبای من

همچو دریا خار خارم را جگر می‌افکند

ناخنی چون موج اگر می‌بالد از اجزای من

عمر ها شد انفعال از آستانت می‌کشم

کاش نقش سجده‌ای می‌بست سر تا پای من

بر امید حلقهٔ آغوش فتراک کرم

داد دامان دعا هم دست ناگیرای من

آنسوی اندیشه‌ام هنگامه ساز خامشی است

جهد آن دارم‌ که دل هم نشنود غوغای من

تا نفس پر می‌زند دل محو اسباب است و بس

رشته‌ها بسیار دارد گوهر دربای من

نشئهٔ شور دماغم پر بلند افتاده است

می‌درد چون صبح جیب آسمان سودای من

بی‌نیاز دستگاه وحشت است آزادی‌ام

زحمتی چیدن ندارد دامن صحرای من

چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن

آتش دل‌گر نپردازد به حالم وای من

بیدل ازکیش نفس سرمایگان دیگر مپرس

نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من