بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۴

صف حرص و هوا در هم شکستی‌ کجکلاهی‌ کن

دل جمع است ملک بی‌نیازی پادشاهی کن

نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت

سراب وهم‌گو در چشم مغروران سیاهی ‌کن

برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا

قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی ‌کن

تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی

فلک‌ گو کشتی جمعیت امکان تباهی‌ کن

ز رنگ ‌آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت

به خویش آورده‌ رویی سیر گلزار الا هی‌ کن

تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمی‌خواهد

همه ‌گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن

ز طبل و کرّونای ‌سلطنت آواز می‌آید

که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی‌ کن

حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت

برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن

مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را

فریب غیر وهمی بود اکنون قبله‌ گاهی کن

تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی

ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی ‌کن

جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد

تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی‌ کن

شهود حق ندارد این ‌کنم یا آن‌ کنم بیدل

به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی ‌کن