بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۷

غم تلاش مخور عجز را مقدم‌کن

به خواب آبله پا می‌زنی جنون‌ کم‌ کن

ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید

به یک خم مژه این نسخه را فراهم‌کن

جراحت دل اگر حسرت بهی دارد

به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم‌ کن

سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است

اگر مطالعه کردی‌، تغافلی هم کن

رهت اگر فکند حرص در زمین طمع

ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن

به امتحان هوس خقت وقار مخواه

گهر دمی‌ که بسنجند سنگ آن‌ کم‌ کن

طریق تربیت از وضع روزگار آموز

به پشت خر، جل زرین‌ گذار و آدم‌کن

ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مباش

کف‌گشوده بهم آر و ساغر جم‌کن

درین بساط اگر حسرت علمداری‌ست

چوگردباد به سر خاک ریز و پرچم‌کن

نشاید اینقدرت‌ گردن غرور بلند

به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن

ز طور عافیتت می‌کنم خبر هشدار

درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن

کدام جلوه‌که خاکش نمی‌خورد بیدل

تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم‌ کن