حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن
عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن
درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمیباشد
چو گوهر پای در دامن کش و سامان عزت کن
ندارد مغز تمکین از خیال میکشی بگذر
به بوی بادهای چون پنبهٔ مینا قناعت کن
به محرومی کشد تا کی گرانخیزی چو مژگانت
تماشا میرود از دیده چون نظاره سرعت کن
حبابت از شکست آغوش دریا میکند انشا
غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوکت کن
علاج چشم خودبین نیست جز مژگان بهم بستن
چو آیینه نمد را پنبهٔ این داغکلفتکن
به نومیدی دل از زنگ هوسها پاک میگردد
گرش صیقل کنی از سودن دست ندامت کن
ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمیآید
عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن
دل هر ذره اینجا چون تو جانی در بغل دارد
مناز ای بیخبر چندین، مروت کن، مروت کن
به احسان ریزش ابر کرم موقع نمیخواهد
گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت کن
در اینجا سعی غواص از صدف وا میکشد گوهر
تو هم باری دل ما واشکاف او را زیارت کن
سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت
فسردن تا به کی با نالهٔ دردی رفاقت کن