به سعی بینشانی آنسوی امکان رهی واکن
پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن
ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد
سری از خواب اگر برداشتی اندیشهٔ پا کن
به یک مژگان زدن از خود چو حیرت میتوان رفتن
اگرگامی نداری جنبش نظاره پیدا کن
ز رفع گرد هستی میتوان صد صبح بالیدن
نسیم امتحان شوگوشهای زبن پرده بالاکن
گداز قطره بحری را ز خود لبریز میبیند
جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید میناکن
درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری
ز حاصلگر به استغنا زدی آفت تقاضاکن
عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن
اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پاکن
گرفتم گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت کو
همه یک قطرهٔ خون باش اما در دلی جاکن
خیال ما شراب بیخمار نیستی دارد
اگر از بزم همت ساغری داری پر از ماکن
غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند
فروتن باش یعنی سایهٔ دیواری انشا کن
اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد
بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلاکن
کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بیدل
به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن