بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۳

از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن

باید به‌پای مردی دست از جهان کشیدن

توفان‌ کن و برانگیز گرد از بنای هستی

دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن

یک نالهٔ سپندت از وهم می‌رهاند

تا کی به رنگ مجمر دود از دهان‌ کشیدن

اسباب می‌فزاید بر تشنه‌کامی حرص

گل را ز جوش آب‌ست چندین زبان ‌کشیدن

ای حرص‌! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش‌

کاین راه طی نگردد غیر از عنان ‌کشیدن

صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز

باید به حلقهٔ دام خط امان ‌کشیدن

آه از هجوم پیری‌، داد از غم ضعیفی

همچون ‌کمان خویشم باید کمان کشیدن

گردی شکسته بالم پرو‌راز من محالست

دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن

محو سجود شوقم در یاد چشم مستی

از جبههٔ خیالم می می‌توان کشیدن

زان‌جلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی

نقاش را محال است تصویر جان کشیدن

گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم

تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن

خاکسترم همان به‌کز شعله پیش تازد

مرگ است داغ خجلت از همرهان‌کشیدن

صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است

نتوان چوگل درین باغ ساغر توان‌کشیدن

بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان

تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن