مجو از نالهام تاب نفس در سینه دزدیدن
که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن
شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی.
میسر نیست اینجا جز به زیرتیغ خوابیدن
درین دریا که عریانیست یکسر ساز امواجش
حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن
به اقبال محبت همعنان شوخی نازم
ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن
به سعی بیقراری میگدازم پیکر خود را
مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن
ز خودداری تبرا کن اگر آرام میخواهی
که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن
دمی آشفته باش ای غنچه، گو هستی به غارت رو
به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن
نفس پیمایی صبح است گرد محفل امکان
ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن
ز قمری سرو اینگلشن به منظر میکشد قامت
به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن
به روی نکهت گل غنچه هرگز در نمیبندد
ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن
تو بر خود جلوه کن من هم کمین حیرتی دارم
ندارد عکس راه خانهٔ آیینه پرسیدن
درآن محفل که لعل او تبسم میکند بیدل
اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن