بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۳

چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن

به خیال قامت یار دو سه سرو آه ‌کردن

کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان

ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه ‌کردن

ز قبول و ردّ میندیش‌ که مراد سایل اینجا

دم جرأتی‌ست وقف لب عذرخواه ‌کردن

به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن

که به تیغ مرگ نتوان سپر از کلاه‌ کردن

ز مآل هستی آگه نشدند سرفرازان

که چو شمع باید آخر ز مناره چاه‌ کردن

به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد این‌ها

تو و صدهزار رحمت من و یک‌ گناه‌ کردن

بر صنع بی‌نیازی چقدر کمال دارد

کف خاک برگرفتن ‌گل مهر و ماه‌ کردن

به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی

چو سحاب چند خواهی به هوا شناه ‌کردن

اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت

همه بی‌گه است باید عملت پگاه‌ کردن

ز ترانه‌های عبرت به‌همین نوا رسیدم

که در آینه نخواهی به نَفَس نگاه‌ کردن

ز معاشران چو بیدل غم لاله‌ کرد داغم

به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه ‌کردن