کس چو شمع من نبودهست آشنای سوختن
گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن
عاشقان بالی به ذوق نیستی افشاندهاند
کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن
دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش
از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن
شمع آداب وفا عمریست روشن کردهام
تا نفس دارم سرتسلیم و پای سوختن
زندگی چندان گوارا نیست اما عمرهاست
با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن
بیتو ما را چون چراغ کشته هستی داغ کرد
هرکجا رفتیم خالی بود جای سوختن
از وبال بیپریها چون غبار آسودهایم
در پناه سایهٔ دست دعای سوختن
نعل در آتش نمیباشد سپند بزم ما
لیک اندک وجد میخواهد نوای سوختن
تا نفس باقیست اجزای نفس میپروریم
مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن
طول و عرض حرص کوته کن که خطها میکشد
از طناب برق معمار بنای سوختن
لالهٔ این گلستان چندان نشاط آماده نیست
کاسهٔ داغیست در دست گدای سوختن
کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو
نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن
خواه دور چرخ، خواهی شعلهٔ جواله گیر
روز و شب میگردد اینجا آسیای سوختن
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگیست
هر قدر سر داشتم کردم فدای سوختن
شمع دل گفتم درین محفل چرا آوردهاند
داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن
بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده
چیدهام گلها ز باغ دلگشای سوختن