بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۷

از سعی ما نیامد جز زور درگریبان

چون شمع قطع‌ کردیم شب تا سحر گریبان

در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود

از عالم خیالات دارد خبر گریبان

بلبل‌ گر از دل جمع احرام بیضه بندی

فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان

خلقی‌گذشت ازین دشت نامحرم حلاوت

هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان

بیرون خانمانها آغوش عشق بازست

مجنون نمی‌فروشد بر بام و در گریبان

صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست

گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان

شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی

سر ناکجا فزازد موج‌گهرگریبان

چون گل ازین گلستان دیوانه‌ها گذشتند

چاکی به سینه مانده‌ست با ما ز هر گریبان

زین دشت و در بهم چین ‌دامان جهد و خوش باش

ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان

آن‌ کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی

دامان وحشت شمع‌ گیرد مگر گریبان

سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم

پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان

فریاد یک تامل راهم به دل ندادند

بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان

سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی ‌کس نیست

خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان

فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی

از دامن و کمر بود برجسته‌تر گریبان

تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات

جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان