بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۲

وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان

عالم غبار دامن نازیست پر فشان

مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست

از سوختن نرفت برون تاب ریسمان

بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر

دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان

بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد

ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان

دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست

من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان

ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا

آیینه هم نداد ز تمثال من نشان

هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود

روشن شد این متاع به برچیدن دکان

عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا

پروانه درکمین فنا دارد آشیان

پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد

ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان

نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند

رنگ شکسته می‌شود از خون من روان

آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست

ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان

از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست

بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان