گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضهاش داشت گل به دامان
خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل، نگاه موری و صد چراغان
به کشت بیحاصلی که خاکش نمیتوان جز به باد دادن
هوس چه مقدارکرد خرمن تبسمکندم از لب نان
حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت
گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرقکن و این غبار بنشان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب و همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن زدور لب میگزد گریبان