صفای دل به چراغ بقا دهد روغن
نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بودتا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمیزاید از خیالاتت
به باد چند شوی چو حباب آبستن
لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر
مباش زنده به رنگیکه بایدت مردن
شکست جسم همان فتح باب آگاهیست
گشاد چشم حبابست چاک پیراهن
چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس
به موج میدمد از شیشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن
کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا
به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن
کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم
پری پریست تو مینای خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک، فلک است
ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن
فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست
عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن
به قسمت ازلیگر دلت شود قانع
بس است لقمهٔبیدرد سرزبان به دهن
به یک دو دم چه تعلق،کدام آزادی
به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن
مقیم الفتکنج دلیم لیک چه سود
که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن
به پنبه زاری اگر راه بردهای دریاب
که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بهکی بیدل
چراغ کشته توان داشت در ته دامن